گذشتند آن شتاب انگیز کاران کاروانان**سپرها دیدم از آنان فرو برخاک
که نقش وفور چهره های نامدارانی **حکایت بودشان غمناک
بدیدم نیزه ها بیرون**به سنگ از سنگ چون پیغام دشمن تلخ
بدیدم سنگها بس فراوان که فرو افتاد *به زیر کوه همچون کاروان سنگهای منجمد برجا
چراغی جز دمی غمگین بر آن نوری نیفشانید
سری را گردش اشکی فزون از لحظه ای آنجا نجنبانید
کنون لیکن که از آنان نشانی نیست و آنجا
همه چیز است در آغوش ویرانی و ویران است
که می خندد که گریان است **شب دیجور دارد دلفریبی باز
شکاف کوه می ترکد دهان دره ی با دره دمساز
به نجوایی ست در آوازصدایی
چون صدایی که به گوشم آشنا بوده است مرا مغشوش میدارد
به هم هر استخوانم می فشارد در آن ویرانه منزل
که اکنون حبسگاه بس صداهای پریشان است
بگو با من چقدر از سالیان بگذشت**چگونه پر می آمد قطار گردش ایام
زکی این برف باریدن گرفته است **کنون که گل نمی خندد
کنون که باد از خار وخس هر آشیان که گشت ویرانه
بروی شاخه ی مازو ی پیری **به نفرت تار می بندد
در آنجای نهان چون دود کز دودی گریزان است
:: برچسبها:
بیاد اسطوره های هنر,